در سوزاندن پروانه نکرد شمع درنگ
سوخت پروانه ی زیبا،شد بی جان و بی رنگ
در دل تاب نیاورد و بی صدا شد شمع
گفت:وای بر من مرد آن زیبای قشنگ
شد سیاه از داغ و آتش عشق من دیوانه
رنگ نماند در آن پروانه ی زیبای رنگ رنگ
همچون آهو گشت بی جان و بی حرکت
آهویی که جان می دهد بر دندان پلنگ
سوخت بی صدا و مرد،حیف آن پر زیبا شد
پر نماند و دم نماند از آن بی گناه قشنگ
شمع از کرده ی خود به درد آمد و گفت
یا رب،جهان در نظر و دیده ام گشت تنگ
برگیر از من این شعله و خاموشم کن
در گرفتن جانم نکن لحظه ای درنگ
نبود آرزوی شمع سوزاندن جان و دل
هیچ دلی نتواند که شود مثل سنگ
عشق بود حرف اول و آخر آن شمع
بدانید صحنه ی عشق هم می شود همچو جنگ.
(شاعر:میثم ریاحی)
نظرات شما عزیزان: